‌خودنگاره‌ای از زاده‌شدن تا بالیدن


من محمدابراهیم ذاکر فرزند شادروان حاج شیخ حسین تهرانی/ زمردی‌نیا / ذاکر و شادروان خانم فاطمه منزوی دخت شادروان آیت‌الله شیخ آقابزرگ تهرانی / منزوی با آوازۀ صاحب‌الذریعه هستم که در غروب پنج‌شنبه پانزدهم آذرماه 1335 برابر سوم جمادی یکم 1376 برابر ششم دسامبر 1956م در شهر نجف-عراق، خیابان یکم کوی جدیده و در یک خانوادۀ فرهنگی‌روحانی زاده شدم. خانواده‌ای که
همیشه و پیوسته با کتاب و قلم همراه بود

دکترمحمد ابراهیم ذاکر



مادرم عمویی داشت با نام محمدابراهیم (1242 – 1323خ) که ایشان نقشی به سزایی در آموزش ادبیات فارسی، دیوان حافظ، بوستان و گلستان سعدی به ایشان و برادرانش داشت. او برادر بزرگ پدربزرگ ما آیت‌الله حاج شیخ محمدمحسن، آقابزرگ تهرانی (1255 – 1348خ) صاحب الذریعه بود که پشتیبان مادی و معنوی آقابزرگ برای رسیدن به اهداف بسیار ارزشمندشان بود. دخترش خانم‌بزرگ؛ یا آسیه خانم به همسری دایی بزرگم دکتر علینقی منزوی درآمد و فرزندش غلامحسین، راوی پانوشت همسر خاله مریم من شد.
بخش بیرون خودنگاره‌ام برای وجه تسمیۀ دو نام آقابزرگ و خانم‌بزرگ در میان ایرانیان، به ویژه تهران‌نشینان

آقابزرگ، خانم‌بزرگ

ایرانیان، همانند دیگر خانواده‌های خاور و باخترنشین جهان دوست داشتند نام عزیزان خود [نام پدربزرگ و مادربزرگ پدری؛ نام پدربزرگ و مادربزرگ مادری] را به ویژه آن‌هایی که چشم از جهان فروبسته‌اند، بر روی فرزندان تازه به دنیا پا نهادۀ خود، بگذارند. همۀ جهانیان دوست نداشتند و ندارند، این نام‌گذاری در بازی‌های کودکانه میان کودکان و نوجوانان هتک حرمت شود و به گونه‌ای کوچک‌شماری و مورد توهین قرارگیرد. ازاین‌رو، ایرانیان، به ویژه تهران‌نشینان هرگاه می‌خواستند نام کوچک پدربزرگ، برای نمونه محمدمحسن؛ و یا مادربزرگ پدری، مانند آسیه را بر روی پسر؛ یا دختری بگذارند، اگر دختر بود تا سن بلوغ، او را خانم‌بزرگ و اگر پسر بود، او را آقابزرگ صدا می‌کردند تا هنگامی که به این سن می‌رسید، سپس برپایۀ دلبستگی شخص به نام اصلی؛ یا این لقب از یک سو و شهرت فرد به آن لقب از سوی دیگر، ممکن بود، تا آخر عمر نام او کمتر بر زبان‌ها جاری ‌شود و بیشتر او را به لقبش خانم‌بزرگ و آقابزرگ بشناسند تا نام اصلی کوچکش و گاهی پس از این سن، نام کوچک جایگزین آن لقب می‌شد.

خانم‌‌ کوچک، آقا کوچک
اگر نام کوچک پدربزرگ و مادربزرگ مادری بر روی نوزاد گذاشته می‌شد، او را خانم کوچک و آقاکوچک صدا می‌کردند، ادامۀ آن، همانی بود که در پاراگراف پیشین
بازگو شد


روایت‌های زمان زاده شدنم
آبجی نصرت در این باره می‌گوید: در یک غروب بسیار سرد و در هوایی تاریک زاده شدی.

جواد گوید: بعد از ظهر بود که پدر دست مرا گرفت، دل‌نگران به روضه‌ای برد، سپس به حرم رفتیم و نماز مغرب و عشا را خواندیم و او پیوسته در دل راز و نیاز داشت، پس از بازگشت، مادر را در اتاق پدر درازکشیده دیدم که نوزادی سرخ و سپید در بغل گرفته بود.  


فاطمه منزوی زادۀ روز دهم اردیبهشت 1306خ [ثبت شناسنامه] دختر آیت‌الله حاج شیخ آقابزرگ تهرانی صاحب الذریعه. مادرم در یک خانوادۀ فرهنگی و بازرگان زاده شد. نیای پدری ایشان جز پدر [آقابزرگ] همگی از پارچه‌فروشان بازار تهران بودند. او در شهر سامرا چشم به جهان گشود و تا نُه سالگی در آن جا زیست، سپس در سال 1353ق پدر خانواده دوباره عزم سفر کرد که به سوی نجف بازگردد تا نوشته‌هایی را که از سال 1329ق تا آن روز برای گِردآوری دایرةالمعارف بزرگ کتاب‌شناسی شیعه در سامرا نگاشته بود، به چاپ رساند
آقابزرگ در کتاب کشکول، برگۀ 65 خود گوید: «هم‌چنین از او [مریم خانم همسرشان]، نورچشم فاطمه در پگاه شب آدینه بیستم رجب سال 1344 [چهارشنبه 14 بهمن 1304 / سوم فوریه 1926] زاده شد.»
مادر بانویی بردبار، توانا، نیرومند، آموزگار تک‌تک کودکان خود بود. افزون برآن به دختران آموزش خواندن کتاب‌های ادبیات فارسی را می‌داد. او با شانزده فرزند گردانندۀ مراسم سوگواری و جشن‌های مذهبی در خانه بود. نمونۀ آن مراسم اطعام افطار سی شب ماه رمضان برای ده‌ها مهمان، مراسم سوگواری برای درگذشت چهارده معصوم با روایات گوناگون، جشن اعیاد، روز تولد همۀ معصومان در سال و افزون برآن نخست شب‌های پنج‌شنبه و پس از درگذشت پدربزرگ، شب‌های جمعه در سرتاسر سال، اطعام بیش از ده‌ها میهمان را در خانه به عهده داشت. تدارکات درون‌خانه‌ای برگزاری این همه مراسم، همگی بر دوش او بود.
مادر بیش از سی سال از عمر خود را به بارداری، شیردهی، مراقبت از نوزادان خود گذراند و بقیۀ آن را در آموزش و پرورش آنان هزینه کرد، افزون برآن همیشه همراه و یاور فرزندان خود در بزرگ کردن نوادگان بود. همیشه در شادی و موفقیت فرزندان و نوادگانش به خود می‌بالید و هماره در اندوه و بیماری، تیمارگرشان بود.
مادر بانویی بردبار در برابر دشواری‌های روزگار، مدبر و گردانندۀ خِردمند خانه بود، ولی زایمان‌های شانزدگانه، بزرگ کردن کودکان، آموزش و پرورش آن‌ها، مهاجرت و دورشدن تدریجی برخی از فرزندان و نوادگان و از همه دردناک‌تر، داغ از دست دادن دو فرزندش علی (1318 - 1321)؛ محمد (1319 – 1331)؛ و اندوه سنگین شهادت داماد ارشدش آیت‌الله سید احمد دیباجی (1311 - 1358) و دو نواده‌اش محمد (1339 - 1358) و علی (1344 - 1358) در یک روز و آن روز 17 فروردین 1358 و درگذشت پدر بزرگوارمان (1282 - 1362) کمرش را خم کرد، همگی به تدریج بر او فشاری کمرشکن واردکردن و زودهنگام مادر را از ما جدا کردند.
سوگمندانه مادر در ساعت شش بامداد 18 تیرماه به هنگام خرید نان در نانوایی نزدیک خانه دچار سکتۀ مغزی شد، با آن که مدت‌ها گرفتار بیماری بالای فشار خون بالا بود، ولی همیشه زیر نظر پزشکان ورزیده بود، با همۀ این‌ها پس از درگذشت سومین فرزندش محمد دوم (1347 - 1364) که در برابر دیدگانش پرپر زد، دیگر یارای پذیرش این آخرین اندوه را نداشت و به تدریج کم‌توان شد. او پس از سکتۀ مغزی یازده روز در کما بود، تلاش بسیار زیاد پزشکان درمانگر بیمارستان مهر در تهران بی‌فرجام ماند و پس از خونریزی مهارناشدنی معده، در ساعت 14 روز دوشنبه 29 تیرماه 1368 برابر 20 ژولای 1989 و 16 ذی‌حجه 1409 چشم از جهان فروبست و در آرامگاه خانوادگی در شهر ری و شاه‌عبدالعظیم، روبروی باغ طوطی در کنار همسر و فرزند خود آرمید


حاج شیخ حسین تهرانی، زمردی‌نیا، ذاکر زادۀ پاچنار تهران در روز نوزدهم بهمن 1282 بود. او در یک خانوادۀ بازاری زرگر و طلافروش با نام خانوادی زمردی‌نیا چشم به جهان گشود. او در نوجوانی و جوانی به کار در مغازۀ پدری و به همان پیشۀ خانوادگی زرگری و طلافروشی پرداخت، ولی از آن جایی کار در بازار خوشایندش نبود، به شهر قم رفت و چند سالی را به آموزش علوم حوزوی پرداخت و به کسوت روحانیت درآمد. او یک سال پس از اجباری شدن خدمت نظام وظیفه از راه خرمشهر – بصره به سوی عراق رهسپار شد. او برای این سفر دشوار، نام خانوادگی ذاکر را برای خود برگزید. ازاین‌رو، خانوادۀ ذاکر تنها دربرگیرندۀ: پدر، خواهران، برادران و برادرزادگان‌اند.

وی پس از رسیدن به بصره و درنگی کوتاه در آن، یک راست، راهی شهر نجف و در شهر تاریخی که بیش از هزار سال تاریخچه دارد، ماندگار شد. او بسیار دلبستۀ اقامت در شهر مقدس نجف و حضور در حوزۀ علمیۀ آن بود و با دشواری‌های بسیار به خواسته‌اش رسید. وی در سال 1317خ با مادرم پیوند زناشویی بست تا آخر عمر 22 تیرماه 1362 در کنارش ماند.

او بیش از ده سفر زیارتی به مکه و مدینه و چندین سفر به سوریه و لبنان داشت و افزون بر آن ده‌ها بار به تنهایی؛ یا با خانواده به ایران سفر کرد. بیشتر سفرهای مجردی او به ایران همراه با یکی از فرزندان پسر در دورۀ شش تا ده سالگی بود. من در چهار سفر با ایشان همراه بودم که به ترتیب در سال‌های 1341، 1342، 1343 و 1344خ بود.

همیشه تهران، پایگاه اصلی سکونت او در هر سفر به ایران بود و به دیدار خویشان و دوستان می‌رفتیم. برخی را در خانه‌هایشان اتراق می‌کردیم و گروهی را تنها بخوردن شامی؛ یا ناهاری همراهی می‌کردیم و دسته‌ای را سرزده، تنها به دیداری کوتاه بسنده می‌کردیم و با بخشی از فامیل در مغازه‌هایشان، دیدار داشتیم.

هماره چند سفر به شاه‌عبدالعظیم و برخی دیگر از امامزاده‌های تهران، مانند امامزاده یحیا در بوذرجمهری، امامزاده صالح در تجریش، امامزاده حسن، امامزاده ابراهیم و امام‌زاده قاسم در دامنۀ کوه‌های البرز در مسیر دربند و ... داشتیم. دو سه سفری به قم می‌رفتیم و یک سفره ده روزه به مشهد می‌داشتیم.

یاد دارم در سفر سال 41 سرخک گرفتم و توان راه رفتن نداشتم، برادرم جواد مرا از خانۀ عمه کبری [عمه صلواتی] تا خانۀ عموی بزرگم محمدعلی (1275 – 1378خ) بردوش کشیده بود.

من جشن عروسی پسرعموی بزرگم فرخ از عمو احمد را به یاد دارم که در خانۀ ویلایی عمو در اختیاریه برگزار شد [بعدها پی به نام بردم] و این در یکی سفرهای مجردی با پدرم به ایران، رخ داد و به یاد دارم پس از عروسی با ماشین عمو احمد (1295 – 1377خ) که فولکسی قورباغه‌ای بود به سوی روستایی به نام امامه پیرامون تهران در جادۀ اوشان رفتیم که در راه ماشین خراب شده و ما آخرین ماشین از کاروان عروس و داماد بودیم که پس از درنگی چند ساعته، به کمک ما آمدند و ما را به روستا بردند و سه روز سورچرانی داشتیم [بعدها پی به نام روستا بردم و دانستم آن جا ویلای عمو احمد بوده است]. گویا این سفری بوده که در سال 1342خ رخ داده است.

تابستان سال 1343خ را یادم هست که تنها آمده بودیم، گویا شهریور بود و هوا رو به سردشدن می‌رفت، پس از دیدارهای تهران، قم و مشهد، روانۀ تبریز شدیم، هوا برای من بسیار سرد بود، ما به دیدار خانواده‌ای رفتیم که یک خانم با دوسه کودک و نوجوان بود. گویا چند روزی در آن جا اتراق کردیم. گشت و گذار در تبریز را در خاطراتی محو از یک پارک و یک مسجد بزرگ در نظرم مانده است. هم‌چنین آخوندی سپید عمامه در این چند روز همراه بود، نمی‌دانم از تهران با ما آمده بود؛ یا نه؟ چون مسیر رفت و بازگشت به تهران را به خاطر ندارم، سپس راهی اردبیل شدیم و من تنها گردنۀ حیران را به یاد دارم که گردنه‌ای خاکی و بسیار باریک باریک بود و در سر هر پیچ، اتوبوس ناگزیر بود با دو سه فرمان و با جلو و عقب رفتن، پیچ را گذر کند. این اتوبوس دماغ نداشت و موتورش به گونۀ برجسته میان راننده و شاگرد قرارداشت [مانند مینی‌بوس‌های ایتالیایی دهۀ شصت تهران]، و من هم بر روی درپوش موتور نشسته بودم که جایی گرم، ولی نه خیلی نرم بود و پیوسته در حال پرسش و پاسخ با راننده بودم که با رسیدن به نخستین پیچ دیدم به یک باره راننده خموشی گزید و در سرمای سوزان به تراوش عرق از سر و رخساره روی آورد، پی بردم گویا در سختی و گرفتاری افتادیم. بهررو به آب‌گرم روستای حیران رسیدیم و دوسه شبی در آن جا ماندیم. حوض‌های در اندازۀ چهار در چهار؛ و یا پنج در پنج از جنس کاه‌گِلی به رنگ خانه‌های روستایی، بی‌سقف و در و پنجره، تنها یک تا دو تا تاقچه داشت [دستکم برای دوسه باری که من در این سفر رفتم، چنین بود]. آب بسیار داغ بود، ولی برای گریز از سردی جانکاه هوا و لخت بودن ما، ناگزیر تسلیم آب داغ شدم.

تنها جشن عروسی شاهرخ (1324 – 1378خ) دومین پسرعموی من از عمواحمد در سفر تابستانی من و پدرم در 1344خ، به یادم مانده که بازهم فردای عروسی به مدت دوسه روز به یکی از روستاهای پیرامون تهران رفتیم که شاید همان روستای امامه؛ و یا زایگون باشد

پدرم افزون بر باور به بایستگی دیدار خویشان و آشنایان ارادتی ویژه به خاندان حاج شیخ آقابزرگ تهرانی صاحب الذریعه و پدربزرگم داشت. ازاین‌رو، هرگاه مجردی با پدرم به تهران می‌آمدم، بخشی از زمان ماندگاری‌ام در تهران، صرف دیدار خانوادۀ مادری می‌شد. او هرگز مرا و گمان دارم برادران دیگرم را از دیدار با خانوادۀ مادری محروم نمی‌کرد، ولی خودش به جهت تفاوت‌های سلیقه‌ای، به دیدارشان در خانه‌هایشان نمی‌رفت و تنها در بازار بیشتر خانوادۀ مادری را زیارت می‌کرد. او در هر سفر به تهران از مغازۀ زرگری و طلافروشی پدربزرگ در بازار بزرگ تهران راستۀ طلافروشان که آن زمان گردانندۀ اصلی‌اش عموی بزرگم محمدعلی به همراه سومین فرزندش منصور بود با خانۀ دایی بزرگ تماس تلفنی می‌گرفت و پس از احوال پرسی می‌گفت: فلان فرزندم همراه است. زن‌دایی شال و کلاه می‌کرد و در روز و ساعت مقرر خودش را به مغازۀ پدربزرگ می‌رساند، مرا با خود می‌برد یکی‌دو هفته نزدشان می‌ماندم. گشت و گذار پیاده و دوچرخه‌سواری در بیابان‌های پیرامون امیرآباد [دره گرگی] تا یوسف‌آباد به همراه کاوه و پولاد و گاهی سه تایی با سیامک فرزندان دایی علینقی انجام می‌گرفت و گاهی شنا کردن در استخر دانشگاه تهران در انتهای امیرآباد بود. پس از آن بازگشت و تحویل به پدر در آن مغازۀ یادشده بود.

پدر قرآنی داشتند که در پشت آخرین برگه‌اش تاریخ زادروز همۀ فرزندان و درگذشت سه فرزند خود را نوشته بودند. افزون بر آن تاریخ همۀ سفرها و رویدادهای مهم زندگی خانوادگی را در آن ثبت کرده بودند. افسوس، پس از رانده شدن خانواده به ایران، آن قرآن در نجف ماند و به هنگام تاراج اموال ما در خانه، آن نیز به یغما برده باشد، چون دولت عراق، خانواده‌ام را در اردیبهشت سال 1359 / 1980 وادار به بیرون رفتن از کشور عراق کرد و آن‌ها را در برابر آزادکردن برادرم اسدالله و پسرخاله‌ام مرتضی مدرسی از زندان، پس از هفت ماه زندانی بودن در زندان‌های عراق، راهی ایران کردند. خانۀ ما به همراه همۀ اثاثیۀ در آن به دست یک خانوادۀ عراقی افتاد و کلیۀ اثاث خانه به دست ساکنین پس خانواده‌ام به یغما رفت و این قرآن نیز به تاراج رفت. گویا خانۀ ما به همراه ده خانۀ پیرامون آن در سال 1985 تبدیل به یک پارکینگ دولتی در منطقه شد.
او انسانی والا، خِردورز، عارف، بلندنظر، آزاداندیش، بزرگ‌منش، بلندطبع، خوش‌مشرب، خوش‌سخن، نکته‌دان، آگاه از زمان و مکان، مهرورز، مردم‌دار، مردم‌شناس، آزاده، یاور بی‌کسان، یار تهیدستان، دستگیر بیچارگان و مقید به دیدار دوره‌ای آشنایان و فامیل در ایران و عراق بود.

پس از فشار دولت عراق برای راندن خانواده‌ام از آن کشور، خانواده به همراه خانوادۀ سیبویه بدون اثاث و اثاثیۀ خانه، تنها با لوازم شخصی با یک مینی‌بوس و اسکورت نظامیان عراقی در شانزدهم اردیبهشت سال 1359 در مرز سومار رها شدند، آنان پس از چندین ساعت راهپیمایی به پاسگاه مرزی ایران رسیدند. برادرم جواد از تهران به دنبال ایشان رفت و به تهران آورد و پس از مدتی کوتاه شهر مشهد برای سکونت برگزیدند. خانواده پس از درگذشت برادرم محمد دوم در سال 1364خ، تاب تنها ماندن در مشهد را نیافت و به تهران آمدند تا در کنار خانوادۀ پدری و مادری، به ویژه بیشتر فرزندان ساکن در تهران باشند.

پدر ساعت نُه بامداد روز دوشنبه سی‌ام ماه رمضان 1403 / 11 ژولای 1983 در بیمارستان جم تهران چشم از جهان فروبست. بیماری او دیابت بود که چندین سال گریبانگرش بود و آثار آن به قلب و گُرده‌اش (کلیه) زد.

پیوندزناشویی: مادر و پدرم در پنجشنبه‌شب 20 اردیبهشت 1317 [ثبت سند ازدواج] ازدواج کردند.  


خانوادۀ ذاکر دربرگیرندۀ: پدر و مادر، نُه خواهر و هفت برادر بود که همگی فرزندان، به جز عبدالجواد در نجف زاده شدند، دو تن از ایشان در نجف عراق و سه تن در ایران چشم از جهان فروبستند. من نهمین فرزند خانواده هستم.

یکم:
علی [زین‌العابدین]، زادۀ 1318خ که به جهت بیماری آبله در 1321خ درگذشت؛
دوم:
محمد، زادۀ چهاردهم اسفندماه 1319 است. وی تا ششم دبستان در مدرسۀ ایرانیان علوی نجف درس خواند. او در فروردین 1331 و
پیش از امتحانات نهایی ششم دبستان در اثر رویدادی تلخ به هنگام بازی در حیاط خانه از میان ما رخت بربست و این حادثۀ دهشتناک به هنگام ساختن سرداب سِن [زیرزمین دوم در زیر زیرزمین نخست که نقش یخچال برای شهرهای گرمسیری داشت] رخ داد که خواست به کارگران برای درآوردن خاک از چاهکی فراهم شده در حیاط خانه به ژرفای بیش از ده متر، کمک کند که ناگهان در آن فروافتاد و در همان دم چشم از جهان فروبست. هر دو برادر در کنار هم در وادی السلام شهر نجف در کنار گورهای خانوادگی به خاک سپرده شده‌اند؛
سوم:
بزرگترین خواهرم نصرت [زهرا] زادۀ هشتم بهمن‌ماه 1322خ؛
چهارم:
عذرا، زادۀ چهارم بهمن 1324 و در 19 خرداد 1398 به جهت کنسر [سرطان] فراگیر تن درگذشت و در امامزاده شاه سید علی
[علی فرزند ابراهیم فرزند ابوجعفر حسن فرزند عبیدالله بن ابوالفضل عباس فرزند حضرت علی (ع) نخستین امام شیعیان] در شهر قم، در کنار همسرش آرمید؛
پنجم:
عبدالمهدی، زادۀ شانزدهم آبان 1326 و به جهت کنسر فراگیر تن در سیزده فروردین 1379 درگذشت و در بهشت‌زهرا، قطعۀ 202، در کنار عمو احمد، زن‌عمو، عمه کبری و پسرعمو شاهرخ به خاک سپرده شد. وی تا پایان دبیرستان در نجف زیست، سپس در سال 1348خ به آلمان رفت و تحصیلات دانشگاهی خود را تا گرفتن دکترا در دانشگاه کلن گذراند. سال 1359خ / 1980 به تهران بازگشت و تا زمان درگذشت جزو هیأت علمی دانشگاه علم و صنعت بود؛
ششم:
زکیه، زادۀ هژدهم مهرماه 13279خ؛
هفتم:
عبدالجواد، زادۀ دهم شهریور 1331 در تهران است. وی تا سال سوم دبیرستان در نجف زیست، سپس برای ورود به رشتۀ
ریاضی در سال 1346خ به تهران آمد، کارشناسی و کارشناسی ارشد مهندسی برق را در دانشگاه تهران در سال‌های 1350 – 1356خ گذراند
هشتم:
رفعت [معصومه]، زادۀ بیستم اسفندماه 1332؛
نهم:
[اینجانب] محمدابراهیم، زادۀ پانزدهم آذرماه 1335؛
دهم:
طاهره، زادۀ بیست و دوم آذرماه 1337. وی تا دبستان و دبیرستان را در شهر نجف و بغداد گذراند، سپس تحصیلات تکمیلی خود
را در علوم حوزه و دانشگاه تا گرفتن مدرک کارشناسی ارشد، رشتۀ تفسیر قرآن ادامه داد و اینک جزو مدرسان حوزۀ علمیۀ خواهران در مشهد به شمار می‌آید؛
یازدهم:
طیبه، زادۀ پنجم آبان‌ماه 1339خ. وی دبستان و بخشی از دبیرستان را در شهر نجف عراق گذراند و دیپلم را 1360خ در مشهد گرفت؛
دوازدهم:
اسدالله، زادۀ دوازدهم مهرماه 1341. وی دبستان و بخشی از دبیرستان در نجف و دیپلم را در سال 1360خ در تهران گرفت و کارشناسی آزمایشگاه را دانشگاه علوم پزشکی کرمان به دست آورد. وی همینک بازنشستۀ نیروی انتظامی است؛
سیزدهم:
منیره [نیره]، زادۀ دوازدهم شهریورماه 1343. دبستان و بخشی از دبیرستان را در نجف و دیپلم را در مشهد به سال 1363 گرفت.
چهاردهم
: صدیقه، بیست و هفتم خرداد 1346. دبستان و بخشی از دبیرستان را در نجف و مشهد گذراند و در تهران دیپلم گرفت و در دانشگاه علوم پزشکی تهران نخست فوق دیپلم، سپس تا کارشناسی ارشد پرستاری را دریافت کرد. او خدمت طرح و خارج از مرکز در اصفهان گذراند، سپس به تهران آمد و در بیمارستان مدرس سعادت‌آباد تهران به کار مشغول شد و اینک در حال خدمت به بیماران کرونایی این بیمارستان است.
پانزدهم:
محمد [پدر باز هم نام آخرین فرزند پسر خود را به میمنت نام پیامبر (ص) محمد گذاشت]، زادۀ نوزدهم دی‌ماه 1347. دبستان را در نجف و دبیرستان را در مشهد گذراند. وی پس از سه ماه خدمت در جبهۀ هویزه، دهم مرداد به تهران می‌آید. روز دوازدهم مرداد 1364 به همراه برادر دیگرم اسدالله و مادر راهی اصفهان می‌شود در حادثۀ تصادف اتوبوس با کامیون در اتوبان کمربندی قم، چشم از جهان فرومی‌بندد. پیکر او در کنار پدر و پدربزرگ در آرامگاه خانوادگی، روبروی باغ‌طوطی شاه عبدالعظیم حسنی (ع) در شهر ری به خاک سپرده می‌شود؛
شانزدهم:
آمنه، زادۀ یکم مهرماه 1349. بخشی از دبستان را در نجف و مشهد گذراند. دیپلم را به سال 1368خ در تهران گرفت.


خانۀ ما قرارگرفته در خاور خیابانی از شمال به جنوب می‌رفت ما در شمالی‌ترین نقطۀ آن قرار داشتیم و جنوبی‌ترین آن با یک کیلومتر درازا خیابان مدینه را قطع می‌کرد و با توسعه‌یافتگی تا مسیر حیره و دیوانیه را می‌گذراند. این بخش خیابان ما در میان دو خیابان یکم جُدیده در شمال و خیابان دوم جُدیده در جنوب قرارگرفته بود. پدر خانه را طبق سند در سال 1955 خریداری کرده است که یک سال پیش زاده شدن من بود.
گمان دارم اندازۀ خانه 16 × 25 متر بود
خانه در ضلع خاوری خیابان قرارگرفته و دو در ورودی داشت که یکی به اندرونی و دیگری به بیرونی باز می‌شد. سبک ساختمان همانند دیگر خانه‌ها، بیرونی و اندرونی داشت.

ورودی اندرونی از یک دالان باریک و دراز، پهنای یک متر و بیست سانتیمتر و درازای هفت متر به راهرو دیگری باز می‌شد که یک زاویۀ نود درجه می‌ساخت. راهرو دوم 2 × 3.5 تا 4 متر بود. یادم است. جواد دو پیت حلبی را به سقف این راهرو به کمک تختی زیر آن چسبانده بود و این دو پیت لانۀ کبوتران شده بود. پس از رفتن او به ایران، ارثش به من رسید.

حمام و دیوار شرقی توالت در این راهرو قرارداشت. درِ ورودی حمام درست روبروی دالان و درِ ورودی از خیابان به اندرونی قرار‌گرفته بود. اندازۀ حمام 2.5 × 2.5 متر بود، دستگاه آب‌گرم‌کن نیز در آن قرارداشت. شاید این دستگاه در سال 1341خ و یا اندکی بیشتر و کمتر بوده است، چون خاطراتی بسیار اندک و دور از رفتن به گرمابۀ عمومی با پدر دارم.

توالت، شاید در اندازۀ 1.5 × 1.5 متر، در جنوب حمام بود که در ورودی آن به حیاط باز می‌شد.
آشپزخانه با اندازۀ 3 × 4 متر در شرق حمام و توالت قرار داشت ورودی آن به حیاط بود.

راه پله به سوی پشت بام که تا نیمۀ راهش مسقف و نیمۀ دیگر روباز بود. پهنایی نزدیک به یک تا یک متر و بیست سانتیمتر داشت. نیمۀ راه این پلکان وارد دو اتاق با سقف کوتاه، شاید بلندی آن به یک متر و نیم می‌رسید. این دو اتاق انباری و جای بازی ما خواهر و برادران کوچک بود و دو پنجره به حیاط داشت. گاهی اتاق آخر کفترخانۀ جواد بود و در زمانی اندک، من ارثیۀ جواد را نگاه‌داری کردم.

شرق راه‌پله، ساختمان اندرونی بود که از یک ورودی به هال، سه اتاق و یک هال تشکیل می‌شد. ورودی ساختمان اندرونی به هال باز می‌شد، دو سوی هال در بخش شمالی دو اتاق بود، آن که پنجره‌ای به حیاط داشت، اتاق داداش مهدی بود که اندازۀ آن 5 × 4 متر و اتاقی که در شرق اتاق مهدی قرارداشت، تقریباً به همان اندازه بود، هیچ روزنه‌ای، جز در ورودی نداشت و تنها نقش انبار را برای مادر داشت. اتاق سوم در جنوب هال به اندازۀ سرتاسر هال بود.

بخش بیرونی با یک ورودی از خیابان وارد یک هال 5 × 5 متر می‌شد، سپس در شمال آن اتاق جواد بود که گمانم 4 × 6 متر بود و در دیگر آن به حیاط باز می‌شد و در جنوب هال اتاق پدر با همین اندازه بود. راه پله‌ای به سوی پشت بام در ضلع شرقی آن باز می‌شد و کنار آن مسیری بی‌در بود که همیشه پرده‌ای برآن آویزان بود و به یک راه‌رو کوچک 1.5 × 1.5 متر باز می‌شد که یک سر آن در شرق راه‌رو به حیاط می‌رفت و در جلو آن پنجرۀ زیرزمین بود و یک سر آن که در شمال راه‌رو است به زیرزمین معروف به سرداب می‌رسید.

زیرزمین؛ یا سرداب: در آغاز دو بخش بود، بخش زیرین آن سرداب سِن گفته می‌شد که یخچال ما بود برای نگاه‌داشتن میوه‌های تابستانی، مانند، هندوانه، گرمک، صابوری و خربزه. زیرزمین با نزدیک 15 پلۀ سی سانتیمتری به زیرزمین نخست می‌رسید که یخچال زمستانۀ ما بود و تابستان‌ها پس از خوردن ناهار به فرمان بزرگ خانواده داداش مهدی همه باید یکی‌دو ساعت در آن می‌خوابیدم. خاطرات بسیار به همراه خواهران از نخوابیدن و گریختن از دست مهدی و رفتن به حیاط و نشستن در حوض خانه دارم که آن حوض برای ما یک استخر بود.

اندازۀ زیرزمین کاملاً به اندازۀ بیرونی بود، منظورم از ضلع شمالی خانه تا ضلع جنوبی خانه را فرامی‌گرفت تا یک و نیم متر از پهنای حیاط را می‌پوشاند. یک پنجرۀ با چهارچوب چوبی و یک شبکۀ فلزی به اندازۀ یک در یک متر داشت که در کف حیاط روبروی یک درخت بزرگ اکالیپتوس بود. ضلع شمالی پنجرۀ زیر زمین درست در برابر زاویۀ شمالی‌شرقی اتاق پدر قرارداشت و ضلع جنوبی پنجره در برابر یک‌پنجم ضلع شرقی اتاق پدر بود.

پشت‌بام: ما سه پشت بام داشتیم که هر سه تا به همدیگر راه داشتند و به هم پیوسته بودند: یکی در سمت غرب که بام سرتاسر ساختمان بیرونی را فراگرفته بود و یک راه ویژه داشت و آن از هال میان اتاق جواد و پدر می‌گذشت و جایگاهی ویژه برای میهمانی‌های شام‌خوران روحانیون و دوستان پدر در شب‌های جمعه در تابستان‌ها بود و جایگاه خواب پدر و هنگامی که میهمانی در تابستان، شب را به سر می‌برد؛ دومی پشت‌بامی که سراسر ساختمان اندرونی را فرامی‌گرفت و جایگاه خواب مادر و ما فرزندان و گاهی نوادگان بود؛ سومی پشت‌بام کوچکتر از آن بود و بام دو اتاق قرارگرفته بر روی آشپزخانه و توالت و حمام بود و راه‌پلۀ بخش اندرونی بدان راه پیدا می‌کرد.

حیاط: گمان دارم 10 × 10 متر بود ساختمان اندرونی در ضلع شرقی آن، بیرونی در ضلع غربی آن، توالت، حمام، آشپزخانه، راه‌پله به سوی پشت‌بام در ضلع شمالی آن، ضلع جنوبی چسبیده به خانۀ همسایۀ جنوبی ما بود.
حوضی در وسط آن بود 1.5 × 1.5 متر که کف بر روی کف حیاط بود، بلندی دیواره‌اش از کف حیاط 80 سانتیمتر بود. در کنار حوض و ضلع جنوبی آن درختی تناور بود از جنس اوکالیپتوس بود. گویا درخت را پس از خریدن خانه کاشته بودند. روایتی است که شاخه‌ای از درخت اوکالیپتوس کتابخانۀ آقابزرگ آوردند و در حیاط ما کاشتند و به گمان می‌بایست هم عمر من می‌بود، ولی افسوس که با تخریب خانه در سال 1985، آن درخت را نیز از ریشه برکندند و آن خانه را ویران ساختند.

در خوابیده بر روی زمین در ضلع جنوب غربی آن بود که زیرزمین دوم می‌رفت و من از آن جز یکی‌دو خاطره برای بردن و آوردن هندوانه، چیزی دیگر در ذهن ندارم. آن نیز پنجره‌ای در سقف آن داشت که درست در زیر پنجرۀ زیرزمین دوم بود
این ساختمان تازه‌سازی بود که گمان دارم پس از زاده‌شدن خواهرم صدیقه (1346خ) برپا شد، آن چه به خاطر دارم این است که پیش از آن ایوانی دوسه متر پهنا در سه‌چهار متر درازا با یک ستون تیرآهنی در میانۀ آن در خاطرم است که در فوتبال بازی کردن با جواد و توپ‌ربایی او از روی سرم در اردیبهشت‌ماه سال 1343، با سر به لبۀ تیرآهن خوردم و سر شکافت به گونه‌ای چندین بخیه خورد؛ البته خود جواد مرا به بیمارستان حي السعد برد و در آن جا پزشکان سرم را بخیه زدند. نمای پیشین بخش بیرونی را به خاطر ندارم، ولی زاده شدنم در یکی از اتاق‌های بیرونی بوده که از گفتۀ برادرم جواد یاد خواهم کرد.

کتابخانه، آرامگاه خانۀ پدر بزرگ در همین خیابان شمالی‌جنوبی ما و در ضلع باختری آن و در میان دو خیابان دوم و سوم جُدیده با فاصلۀ صد متر قرارگرفته بود.

خانۀ خاله بتول در آغاز در خیابان سور، در انتهای فوضۀ حویش بود، گمان دارم 1348خ به نزدیکتر ما آمدند و خانه‌ای در خیابان دوم چسبیده به دبستان نضال با فاصلۀ صدمتری ما خریدند. خانۀ ما و خاله و آقابزرگ درست مانند سه گوش یک مثلث متساوی الاضلاع قرارداشت.  

دورۀ تاریخ پزشکی

دورۀ دانشگاه