من در گام نخست و در پنج سالگی، به مدت یک سال به مُلّا [مکتبخانۀ زنانه] رفتم. ملّا مکتبی است که آموزگارش یک بانو باشد. خانم ملّای ما از خانوادۀ معلم بود و تباری شوشتری داشت. مکتبی مختلط از پسران بسیار خُرد به همراه کودکان و نوجوانان دختر بود. من در آغاز با خواهر بزرگترم «رفعت» و همزمان، در پایان دورهام با خواهر کوچکترم «طاهره» سه نفری به آن ملّا میرفتیم. زمان آموزش، بامداد هر روز تا نیمروز و اذان ظهر، به جز روزهای تعطیل [هر آدینه و همۀ روزهای درگذشت و برخی از تولدهای چهارده معصوم (ع)] بود
مکتبخانۀ مُلّا
ملّا در آغاز مرا با حروف ابجد، منظورم [اَبجَد، هَوَز، حُطّي، کَلِمَن، سَعفَص، قَرِشَت، ثَخِذ، ضَظِغ] آشنا کرد، سپس آواخوانی هر حرف را با حرکت فتحه [زبر]، کسره [زیر]، ضمه [پیش] و سکون [اَ، اِ، اُ؛ بَ، بِ، بُ؛ ...] و پس از آن هر حرف با تنوین را [الف دو زبر اً، دو زیر اٍ، دو پیش اٌ؛ بً، بٍ، بٌ؛ ...] به من آموزش داده شد. پس از آن آموزش همۀ جزو سیام؛ یا «جزو عمّه» از پایان آن که سورههای کوچک معروف به «چهار قل» تا آغاز آن سورههای بزرگتر، مانند «عبس»، «نازعات» و « نبأ، عمّ یتسألون» در برنامۀ آموزشی قرارگرفت و به انجام رسید.
گذر از هر مرحله، نیاز به دادن پیشکشی برای ملا بود که بستگی تام به وضعیت زیستی هر خانواده داشت، ولی معمولاً ملّا قانع بود، هرچند آغاز مرحلۀ بعد وابسته به پیشکشی دانشآموز داشت، اگر آورده نمیشد، با سهچها روز درنگ درس تازه داده میشد.
هماره پسرها مسئول خریدهای جزوی از بیرون برای ملّا بودند و افزون برآن کارهای جابهجایی هر چیز، مانند دبه و خمرههای کوچک سرکه، ترشی و مربای او بودند و دخترها مسؤول کارهای روفتوروب، پاکیزی و بهداشت مکتب، پاککردن سبزیجات برای مقدمات آشپزی و ترشی و مربا انداختن بودند و دخترهای بزرگتر تا آشپزی کردن نیز پیش میرفتند. گمان دارم نزدیک به ده تا دوازده نفر دانشآموز داشت، بازهم گمان دارم پسرها سه تن بودند، به جز من و محسن یک نفر ریزه و کوچکتر از ما بود که جز کوچکاندامی چیزی دیگر از او به یاد ندارم. من بچۀ شلوغی بودم، ولی نه آزاررسان به کسی؛ یا کمتر و بندرت آزار و آسیب به دیگران میرساندم. ازاینرو، در بیشتر زمانها و جاهای آموزشی، به جهت همین شلوغبازیها همیشه یکی از کاندیدها تنبیه بودم.
خلیفه
هماره ملّا یک خلیفه [مبصر کلاس؛ ناظم مدرسه] داشت. ملّا خلیفه را از میان دیرینهترین شاگرد خود برمیگزید. وظایف او دربرگیرندۀ: ایجاد آرامش در کلاسها و فضای خانه و نظارت بر انجام دادن تکالیف داده شده از سوی ملّا یا خود خلیفه بود. او ناظر کلاس و گزارشگر خبرهای آموزشگاه در نبود ملّا به مدت کوتاه؛ و یا بلند مدت بود. گاهی برای ندادن خبر به ملّا اقدام به باجگیری از دانشآموزان میکرد.
تنبیه
هماره، در آن دوران، تنبیه نخستین عامل موفقیت یک ملّا؛ یا شیخ و مکتب میبود تا بتواند یک فضای آرام و بستری مناسب برای درسخواندن دانشآموزان ایجاد کنند و همیشه خلیفه عصای دست هر دو [ملّا و شیخ] در ترساندن و هراساندن کودکان بودند تا آنان را وادار به آرامش و به دنبال آن درس خواندن کنند.
تنبیه در مکتبخانۀ ملّا بیشتر دربرگیرندۀ زدن با خطکش چوبی، مشت و لگد خیلی آرام، نیشکون گرفتن، پسسری، چک و سیلی نرم بود. آوای او را هنوز به یاد دارم که دو انگشتش را به حالت نیشگون گرفتن به ما نزدیک میکرد و به یک بار بخشی از شکم ما را با انگشت گرفته، میفشرد، با لهجۀ شوشتری، تهدیدکنان فریاد میزند: «عِنبِلِ تو دِرآرُم»، گمان منظور او این بود که دلت میخواهد، دل و رودهات را بیرون کشم.
اخراج
اخراج من از مکتبخانۀ ملّا همزمان بود با رسیدنم به سِن تمیز [از دیدگاه مَتِدیّنان: سِنی که در آن تشخیص مرد از زن داده میشود و افزون برآن واکنش احساسی به جنس مخالف نیز وجود دارد]، یعنی سِن شش سالگی است. ملّا محترمانه عذر مرا به همراه دوست دیرینهام محسن روشندل خواست؛ شاید دلیل مهمتر برای اخراج، دستبردهای من و دوستم به اموال خوراکی انبار ملّا بود که دربرگیرندۀ، ناخنکزدن به ترشیجات و مرباجات حین جابهجایی ظروف آنها بود . همینک نیز با مهندس محسن روشندل ارتباط دوستی دارم. او آسیب دیدۀ جنگ ایران و عراق در بازگشایی شهر خرمشهر است. قطع نخاعی است و آسیبدیدگی او بالای هفتاد و پنج درصد جانبازی است.
آدرس مکتبخانۀ ملّا: سومین خیابان جُدیده، نزدیک به خانۀ خواهرم نصرت خانم و خانۀ آیتالله سید عبدالله شیرازی، آیتالله سید سعید حکیم بود.
مکتب
گام دوم، رفتن به یک مکتبخانۀ پسرانه بود. آموزگار و مالک این مکتب، فردی به نام شیخ نیشابوری بود، چون زادروزم در نیمۀ دوم سال بود، مرا به مدرسه راه ندادند، ناگزیر به مکتب فرستاده شدم تا بیشتر با ادبیات فارسی و عربی آشنا گردم و نوشتن را بیاموزم. مهمتر از همۀ اینها بیکار نباشم و در خیابانها ول نگردم. ازاینرو، مکتب بهترین گزینه بود که برایم رقم خورد.من در مکتب تقریباً روخوانی همۀ قرآن، بخشهایی از مفاتیح الجنان [کتاب دعاهای ویژۀ سراسر روز، هفته، ماه و سال و متن همۀ زیارتهای برخی از پیامبران الهی در نجف و کوفه و چِفِل است. شهر چفل (ذوالکفل) میان دو شهر حلّه و کوفه قراردارد و نیز زیارتهای چهارده معصوم و بسیاری از امامزادههای مشهور سراسر ایران و عراق] و نصاب الصبیان را نیز نزد شیخ نیشابوری فراگرفتم و بخشیهایی از سرودههایش را حفظ کردم و افزون برآن با ادبیات پارسی، مانند: خواندن موش و گربه، عاق والدین، چهل طوطی آشنا شدم و پس از آن بخواندن بخشهایی از كتابهای پرحجمتر دیگر، مانند: گلستان و بوستان سعدی و دیوان حافظ پرداختم؛ البته به صورت بسیار آغازین و مقدماتی و در کنار آن نوشتن را آموختم. من هرگز از خوشنویسی با قلم نی خوشم نیامد و آموزش آن را پیگیری نکردم.
خلیفۀ شیخ، بسیار نیرومندتر از خلیفۀ ملّا بود، چون با کودکان و نوجوانان بسیار شلوغ پسر روبرو بود، باید ایشان آرام میکرد تا فضایی را برای یادگیری فراهم آورد؛ البته بستر باجگیری شیخ و خلیفه از دانشآموزان رونق بیشتر داشت، به ویژه از کسانی که دستشان بیشتر به دهانشان میرسید.
پیشکشدادن به شیخِ مکتب بیشتر مرسوم بود و به هر بهانهای باید به درخواست شیخ پاسخ سریع و درخور داده میشود و گرنه به کوچکترین بهانهای بساط تنبیه گسترده میشود.
تنبیه
بیشتر اندیشمندان ما در فضاهای آموزشی تا نیم سدۀ پیش براین باور بودند که همیشه تنبیه بدنی برای مهار کودکان و نوجوانان و وادارکردن ایشان به پیروی از قوانین یک مرکز آموزشی، روشی درست و ارزشمند به شمار میآید، چون تن را دردمند میکرد و به دنبال آن کودک را از سرکشی و گستاخی میانداخت. همۀ شیوههای تنبیهی ملّا، در مکتب سختتر و شدیدتر پیاده میشد. تنبیه رایج در مکتب، زدن تسمۀ چرمین بر سر، دست، پا و پشت، کاربرد خطکش، پسگردنی و سیلی بود. گاهی روزی یک بار بساط فلک برپا میشد، پیشرفتۀ آن: دو سر چوبی را سوراخ میکردند و تناب؛ یا تسمهای از آن رد میکردند، سپس پاها را برهنه کرده، میان چوب و تناب قرار میدادند و به کف پا تازیانه، کمربند و تسمۀ چرمین میزدند. فلک در مکتب، دستکم در دورۀ ما در این جا، بسیار سادهتر بود. کودک را نود درجه بر روی زمین تاقباز به گونهای میخواباند که پاها در هوا نگاه داشته میشد. معمولاً یکی پاها را ایستاده نگاه میداشت و دیگری کودک را در حالت تاقباز محکم نگاه میداشت و نفر سوم که شیخ و در بیشتر موارد خلیفه بود، کف پای کودک را با تسمۀ خود نوازش خونین میداد؛ البته کتکها و تنبیه بیشتر کودکان خانوادههای کم درآمد را فرامیگرفت.
آدرس مکتبخانۀ شیخ نیشابوری: یکی از کوچههای محلۀ براق بود که از یک سو به خیابان رسول (ع) و از سوی دیگر به محلۀ مشراق راه داشت.
مهرماه 1342 به مدرسۀ ایرانیان به نام دبستان و دبیرستان علوی نجف – عراق رفتم. سال نخست با شکستن سرم در زمان امتحانات پایان سال و عدم شرکت در آزمونها، رفوزه شدم و در شهریور آن سال به همراه پدر به ایران رفتم پس از مهر بازگشتم، پس دوباره بخواندن کلاس اول روی آوردم تا کلاس یازدهم را در این مدرسه گذراندم.
آدرس مدرسه: جدیده، شرقیترین بخش خیابان دوم نزدیک خیابان سدیر و درمانگاه دولتی.
مدرسۀ ایرانیان زیر پوشش سرکنسولگری ایران در نجف و سپس در کربلا و در پایان زیر نظر سفارت ایران و با قوانین جاری وزارت آموزش و پرورش ایران اداره میشد. سالهای آغازین و دورۀ دبستان دو دست کت و شلوار یک رنگ برای همه به صورت انیفورم، میوه و شیر به هنگام نیمۀ روز و پیرامون ساعت 10.5 تا 11 بامداد، ناهار خوب که در یکی از حیاطها مدرسه زیر نظر آقای موسی مسجدی میپختند، به همۀ دانشآموزان داده میشد. همۀ کتابهای درسی و افزون برآن گاهی دفتر، مداد، پاکن و مدادتراش [دورۀ دبستان] نیز رایگان به داده میشود. دانشآموزان مدرسه [دبستان و دبیرستان] متغییر میان هزار تا دو هزار نفر میشدند، بیشتر ایرانی و به ترتیب ملیتهای دیگر از افغانی، پاکستانی، هندی و بنگلادشی داشتیم. هماره درِ مدرسه از ساعت هفت بامداد هر روز باز میشد و توجه به آموزش و رفاه دانشآموزان از ملیتهای گوناگون در این مدرسه هیچ تفاوتی با آموزش و رفاه فرزندان خانوادههای ایرانی در عراق نداشت.
آموزش در مدرسۀ علوی، از بامداد هر روز آغاز میشد و با خوردن ناهار به پس از نیمروز تا ساعت 16 ادامه مییافت.
ساعت 7.30 زنگ میخورد و هم در صف میایستادند، همگی با آوای شادروان حسین شیرازی معلم ورزش و علوم، سپس علی زنجانی آموزگار ویژۀ ورزش به نرمش در ده دقیقه میپرداختیم، سپس خواندن قرآن، نهجالبلاغه و بخشهایی از کتاب مأموریت برای وطنم؛ یا انقلاب سفید، توسط دانشآموزان خوانده میشد، سپس نواختن سرود ملی کشور و همآوایی در خواندن ابیات آن بود. ساعت به سوی کلاسها روانه میشدیم.
تعطیلات رسمی ما به جز روزهای آدینه، تعطیلات رسمی ایران بود و افزون برآن تعطیلات رسمی کشور عراق را نیز داشتیم.
امتحان دادن درسهای مدرسۀ عراقی در زمان ما تا ششم دبستان اجباری بود. افزون برآن تا کلاس نهم مدراس عراقی را من اختیاری امتحان دادم و کارنامهاش را دارم. دانشآموزان پس از مدرسه، به بازی در خیابانها و برخی به کارکردن در پیشۀ پدر؛ و یا هر دو باهم میپرداختند. بیشتر ما فرزندان خانوادههای روحانی، خواسته؛ یا ناخواسته در کنار بازی به فراگیری دروس دینی و حوزوی روی میآوردیم و این گونه بود آموزش من در مدرسۀ علوی که تا قبولی در کلاس یازدهم دنبال شد و من در این جا به آخرین گام و مرحلۀ آموزشیام در دبیرستان رسیدم و آموزش در کلاس دوازدهم و گرفتن دیپلم بود، چون آخرین کلاس دبیرستان در نجف نبود، ما ناگزیر بودیم برای گرفتن دیپلم به شهر بغداد پایتخت عراق برویم و در آن جا در خوابگاهی اتراق کنیم و با دانشآموزان مدرسههای ایرانی دیگر شهرهای عراق، مانند: بصره، کربلا و کاظمین همخوابگاه بشویم، چون مدارس این سه شهر، تنها تا ششم دبستان نیروی آموزشی و اداری داشتند.
کارهای جنبی تحصیل در نجف - مدرسۀ جعفری
هنگامی که در دبستان علوی درس میخواندم، تابستانها به جهت گرمای سوزان بیابان [صحرای بلاد الشام، میان کشورهای کویت، سوریه، اردن و عراق] پیرامون نجف که بیش از پنج ماه بالای چهل درجه سانتیگراد بود و گاهی به بالای پنجاه درجه میرسید، نزدیک به چهار ماه مدرسه علوی تعطیل میشد و ما دانشآموزان جز خیابان، صحن و حرم امام (ع)، مسجد، کتابخانه و مراکز دینی، جایی دیگر نداشتیم و برخی برای نانآوری و کمکی برای خانواده در کنار پدر؛ یا نزد خویشاوندی و آشنایی در مغازه و پیشهای به کار میپرداختند. من به همراه بیشتر این دانشآموزان، فرزندان خانوادۀ روحانی بودیم، پس باید خواسته؛ یا ناخواسته در همین راه گام برمیداشتیم.
فشارهای آرام پدر همراه با سفارشها و زمزمههای نجواگونۀ او به هنگام پیادهروی به سوی مجالس مذهبی، برای پیشرفتن به سوی جامعۀ حوزوی از کلاس دوم و سوم دبستان آغاز شد و در چهارم تا ششم به تدریج به اوج افزایش آن رسید، ولی از کلاس هفتم، دیگر نیرومندانه ادامه نیافت و دیگر گفتگوی صریحی میان ما برای این گزینش پیدا نشد، مگر گهگاهی در حضور بزرگان حوزه در میهمانیهای خانۀ ما، چون برادر کوچکترم، جایگزین من شده بود و من استقلال خود را به دست آورده بودم و این قانون حاکم در خانۀ ما برای فرزندان پسر بود که پسران پنج تا 12 سال همراه پدر و پابهپای او در همۀ مجالس و محافل، سفرهای مذهبی مجردی بدون خانواده با پدر به کربلا، کوفه، سهله، کمیل، وادی السلام بودند و پیوسته آموزههای مذهبی را به گونۀ سروده، برای کودک بازمیگفت و من، آن گفتهها را به اندازهای تکرار میکردم تا همۀ آنها را در حافظۀ خود نگاه داردم. من پس از پنج دهه برخی از ابیات این سرودهها در ذهن دارم و گاهی با شنیدن هرکدام آن سرودهها از رسانهها، ناخواسته با گویندۀ آن همنوایی میکنم، نمونۀ آن: «نادِ عَلیّاً مَظهَرَ العَجائِب تَجِدهُ عَوْناً لَکَ فِی النَّوائِب ... ».
مدرسۀ جعفری هم بخشی از تعطیلات تابستانۀ ما بود. مدرسهای کاملاً مذهبی بود که با پشتیبانی بیت آیتالله سید محمود شاهرودی اداره میشد. درس حوزوی به سبک مدرسههای امروزین در یک مرتبت بسیار پایینتر فراخور سِن هشت تا چهارده سال در چهار دورۀ کلاسی بود. آموزگارانش همگی روحانیون جوان خوشلباس، مرتب و اتوکشیده با آرایش مو و ریش و به روزتر از همگنانشان در حوزه بودند. کودکان را به نوشتن مقاله و سخنرانی تشویق میکردند و جلسات سخنوری و مقالهنویسی در مراسم مذهبی برگزار میکردند. ایشان میخواستند کودکان را به سبک حوزۀ علمیۀ مشهد که خطیبپرور است، خطیب و سخنور زبردست بار آورند. مشهور است که از دیرباز حوزۀ علمیۀ نجف فقیهپرور و حوزۀ علمیۀ قم فیلسوفپرور و مشهد خطیبپرور بوده است. گمان دارم با روی کار آمدن حزب بعث در عراق و کودتا علیه ناسیونالیستها [عبدالرحمان عارف 1968] و اخراج فراگیر بیشتر ایرانیان از سرتاسر عراق، به ویژه شهر نجف و بغداد در سالهای 1349 و 1350خ، این مدرسه نیز به تعطیلی کشیده شد.
آدرس مدرسۀ جعفری: جایگاهش در شهر نجف انتها محلۀ عماره و پشت به دیوار سور تکیه داده برآن و در برابر پاسگاه پلیس [درعیه] کوی عماره بود.
همزمان با مدرسۀ علوی و جعفری، بخواندن همۀ کتاب جامع المقدمات نزد پدر روی آوردم، پس از آن کتابهای سیوطی، منطق مظفر و تا اندازهای کتاب مغني اللبیب را تا زمان ماندگاریم در نجف نزد چند روحانی آقای شیخ محمدعلی مدرس افغانی، شیخ حسینعلی انصاری و شیخ محمدی فراگرفتم و مدتی کتاب منطق مظفر را نزد دوست و همکلاسیام حسین مصطفوی خواندم، گمان میکنم تعطیلات تابستانۀ پس از پایان کلاس هشتم بود. حسین فرزند آقامصطفی خمینی بود که تا کلاس ششم دبستان همکلاسم بودیم، پس از آن مدرسه کنار گذاشت و به جمع حوزویان پیوست، بچهای بسیار تیزهوش و کتابخوان بود و هست.
کتاب جامع المقدمات، مجموعهای از پانزده کتاب در چهار موضوع بود: 1- صرف شش کتاب [امثله و شرح امثله، فارسی، میرسید شریف جرجانی؛ صرف میر، فارسی، میرسید شریف جرجانی؛ صیغ مشکله، عربی، ناشناس؛ تصریف، عربی، عبدالوهاب فرزند عمادالدین زنجانی شافعی (د: 655ق)؛ شرح تصریف، عربی، ملّا سعدالدین تفتازانی]؛ 2- نحو هفت کتاب [عوامل جرجانی، عربی، عبدالقاهر جرجانی (سدۀ 5ه)؛ شرح عوامل، عربی، ملّا نظرعلی گیلانی؛ عوامل ملامحسن فیض کاشانی، عربی؛ عوامل منظومه، فارسی، منظومۀ سرودهای از کمالالدین فرزند حسام؛ الهدایة في النحو، عربی ابوحیان اندلسی و گروهی زبیر فرزند احمد فرزند سلیمان زبیری شافعی (د: 317ق)؛ شرح انموذج، عربی، انموذج نوشتۀ ابوالقاسم زمخشری است و شرح آن از جمالالدین محمد فرزند عبدالغنی اردبیلی؛ الفوائد الصمدیة، عربی، شیخ بهایی]؛ 3- اخلاق یک کتاب [آداب المتعلمین، عربی، خواجه نصیر طوسی و برخی برهانالدین زنوجی (سدۀ 5 و 6ه)]؛ 4- منطق یک کتاب [الکبری في المنطق، فارسی، میرسید شریف جرجانی].
کلاس ششم دبستان ما پیرامون هشتاد شاگرد در دو کلاس الف، ب داشت، ولی کلاس هفتم ما بیست و اندی نفر بیشتر نبودیم، این ریزش چشمگیر دو دلیل داشت:
- - یکی راندن ایرانیان از عراق با سرکار آمدن حزب بعث؛
- دیگری گروهی بسیار از به جاماندگان در نجف به کسوت روحانیت درآمدند.
جلسات شبانه
ما از هفتهشت سالگی با همسن سالهای خود، چه بچههای بیرون از مدرسه و چه مدرسهای، جلسات و گعدههایی [نشستها، دورهمیها] در مسجد هندی، مسجد ترکها و صحن حضرت علی (ع) تشکیل میدادیم. این نشستها و گِردهماییهای ما شامل دو تا هفت نفر میشد. بیشتر گفتگوها مذهبی؛ یا پیرامون مذهب بود. گاهی دربارۀ امیدها، آرزوها، دورنمای زندگی، فامیل، دوستان، کارهای شخصی، شیطنتها، بازیها و در مواردی اندک دربارۀ درس گفتگو میشد. بیشتر نشستها پس از نماز مغرب و عشا و گاهی عصرها و پیش از ظهر روزهای تعطیل بود. من با آغاز دورۀ دبیرستان، کوشش کردم بخشی از این نشستهای با بچههای همسن و سال و گاهی کوچکتر را تبدیل به کلاس درس و رفع اشکال در دروس زیستشناسی (طبیعی؛ یا علوم) و ریاضی کنم و موفق نیز شد، به گونهای که در سالهای بعد به تدریج دروس دیگر نیز افزوده شد، مانند هندسه، جبر، فیزیک و شیمی.
روزانه یک تا پنج بار زیارت امام علی (ع) را در برنامۀ روزانۀ خود داشتیم. گاهی بیش از ده بار از یک در وارد شده از در دیگر بیرون میرفتیم. مرکزیت تجمعهای ما به ترتیب اولویت حرم، مسجد هندی و مسجد ترکها بود. بخش زیادی از نشستهایی که بازگو شد در صحن این همام برگزار میشد. همیشه دستکم یک بار در روز به زیارت امام رفته و در کنار ضریح برای خود دعا و زیارت میکردیم. رفتوآمدها در ماه رمضان و ماندگاری در صحن و حرم برای مناجات با امام بیشتر میشد.
گاهی افزون بر خدمتگزاران همیشگی، برخی بزرگان و ما کودکان نیز برای بهداشت و پاکیزگی صحن و حرم شرکت میکردیم. رفتن بالای دو منار بلند بیش از ده متر و پیرامون گنبد، برای گِردآوردن پیخال و فضلۀ کبوتران در یک ارتفاع بسیار بالا و دیدن شهر، بسیار زیبا و خوشایند بود؛ البته بسیاری بودند که میخواستند این کود جانوری را خریداری کنند، جون دو جنبه داشت: یکی کود کشاورزی نیرومند بود؛ دیگری گِردآمده از صحن و حرم امام بود. تقریباً همۀ سوراخسنبههای صحن و حرم را میدانستیم و در گوشهگوشۀ آن خاطراتی را دارم. افزون بر نشستهای روزمرگی، برخی از روحانیان به میمنت حرم، درس خود را در حجرههای پیرامون صحن میخواندند. همچنین شبها چندین نماز جماعت در کنار یکدیگر با درهم شدن آواز مکّبرها برگزار میشد، میتوان نقشۀ آن را بدین گونه از ضلع جنوب غربی که باب العماره است، ترسیم کرد:
1-
باب العماره در ضلع غربی رو به جنوب تا باب القبله در ضلع جنوبی آیتالله سید حسین حمامی برپادارندۀ نماز جماعت بود و پس از درگذشت، فرزندش سید محمدعلی جایگزین شد؛
2-
بیشترین سهم را آیتالله سید محسن حکیم (1267 – 1349خ) داشت که در جنوب صحن، میان باب القبله و دیوار شرقی صحن برگزار میکرد و پس از او سید یوسف جانشین شد؛
3-
- و در جنوب و مشرق گروه آقای حکیم تا مرز کفشداری ایوان طلا نماز آیتالله شیخ حسین مشکور برگزار میشد؛
4-
در مرکز و خاور همین کفشداری تا روبروی باب سوق الکبیر [باب العِگِل] و جنب مقبره آیتالله سید ابوالحسن اصفهانی (د: 1339ق)، آیتالله سید عبدالله شیرازی (1270 – 1363خ)؛
5-
پشت سر ایشان آیتالله سید محمد بغدادی بودند؛
6-
پشت سر ایشان و در گوشۀ شمال شرقی و روبروی مسجد خضراء آقای خویی، تا باب الطوسی در ضلع شمالی صحن، آیتالله شیخ علی کاشفالغطاء برگزار میکردند؛
7-
و آیت الله سید یحیی مدرسی پدر سید عباس شوهر خالهام منصوره مدرسی در کنار ایشان و از باب الطوسی تا ضلع غربی صحن و روبروی مسجد عمران ادامه مییافت، پس از درگذشت او آیتالله سید محمدجمال هاشمی گلپایگانی نماز برگزار میکرد؛
8-
ازروبروی آرامگاه شیخ طوسی و باب الطوسی؛ یا باب وادی السلام میان کاشفالغطاء و مدرسی، آیتالله شیخ جواد فریدنی داماد سید آقا اصطهباناتی و پدر دوست ما شیخ محمدرضا فریدنی نماز برگزار میکردند؛
ایوان طلای امام روبه ضلع شرقی و باب سوق الکبیر بود و دو نفر در آن نماز جماعت برگزار میکردند:
9-
آیتالله شیخ محمدحسن آلیاسین در بخش جنوبی آن که روبه کفشداری و باب القبله و نزدیک مقبرۀ مقدس اردبیلی (د: 993ق) نماز جماعت به جا میآورد؛
10-
آیتالله سید محمدجواد طباطبایی تبریزی در پشت ایشان و در ضلع شمالی ایوان طلا و مقابل مقبرۀ علامۀ حلی (648 – 726ق) نماز برگزارمیکرد.
من و برخی دوستان مرید آقای حکیم و پس از آن فرزندش سید یوسف بودیم و به ایشان اقتدا میکردیم و گاهی هر شب به دنبال یکی از این بزرگان نماز میگزاردیم؛ البته همزمان در مسجد هندی جنوب صحن و ابتدای بازار حویش روبروی جایگاهی به نام «طمّه»، آیتالله سید محمود شاهرودی (1262 – 1353خ)؛ و آیتالله سید ابوالقاسم خویی (1317 – 1413ق) در مسجد خضراء ضلع شمال شرقی صحن؛ آیتالله سید حسن خرسان (1326 – 1405ق) در مسجد ترکها کنار مدرسۀ بخارایی در انتهای محلۀ حویش؛ و آیتالله خمینی (1281 – 1368خ) در مدرسۀ بروجردی جنب ضلع شرقی صحن و کنار بازار بزرگ نجف نماز جماعت مغرب و عشا داشتند که پس از این بیشتر در مدرسۀ بروجردی خواهیم بود.
روضهخوانیها
مجالس روضه به گونۀ عمومی در برخی از خانههای شخصی، مدارس علمیه و مساجد و حرم امام برگزار میشد و ما فهرست آنها را به گونۀ تجربی بدین گونه در حافظه داشتیم که برنامۀ روضه در کجاست؟ چند روز است؟ خطیب کیست؟ خوراکی چه میدهند؟ صبحانه، ناهار و یا شام؟ یکی از برنامههای ما رفتن از این مجلس به آن مجلس بود، هم به آموزههای دینی، گوش فرامیدادیم و هم دورهمی داشتیم و هم خورد و خوراکمان فراهم میشد؛ البته این برنامه بیشتر در دو ماه محرم و صفر بود، ولی پیگیریهایی در سراسر سال نیز داشتیم. نمونۀ آن خانۀ ما بود که به گمان بیش از صد روز از سالی سیصد و شصت روز را ما مراسم داشتیم با میهمانانی از پانزده تا چهل نفر که متغییر بودند و کمتر خانه؛ یا جای عمومی بود که این همه مجلس برگزار کنند؛ البته به جز خانۀ آیات عظام که رفتوآمد بسیار داشتند.
روضهخوانیهای مشهور در مدرسۀ قزوینیها؛ مدرسۀ سید وسطی و کبری؛ مدرسۀ بخارایی؛ خانۀ خلخالی؛ شاهرودی؛ مدرسی؛ بجنوردی و جزآن بود.
نشستهای مذهبیسیاسی
آشناییام با خانۀ آیتالله روحالله خمینی (1281 – 1368خ) از سال 1344خ آغاز شد، چون گمان دارم مهر 1344 وارد عراق شدند. من به همراه پدر به گونۀ نامنظم برای شنیدن سخنرانیهای شبانۀ ایشان در خانه، به همراه پدر به خانۀ ایشان میرفتیم. سخنرانیهای هر شب دربارۀ حکومت و ولایت فقیه بود که بعدها به صورت جزوهایی با جلد سپید، با ماشین تحریر، تایپ شده بود، بیرون آمد و در دسترس همگان قرارگرفت. همزمان با نوادۀ ایشان حسین فرزند حاج آقا مصطفی در کلاس دوم، همکلاس شدم و تا کنون با یکدیگر در ارتباط دوستی دیرینهایم. از سال 1349خ با شیخ حسینعلی انصاری نجفآبادی یک روحانی جوان و سیاسیکار به هنگام تدریس کتاب سیوطی؛ یا بهجة المرضیّة في شرح ألفیة ابنمالك آشنا شدم و بتدریج این آشنایی گسترش یافت تا این که اقدام به تشکیل جلساتی مذهبیسیاسی با پیشبرد دیدگاههای آقای خمینی در مدرسۀ بروجردی کردیم که پس از اقامۀ نماز جماعت به امامت آقای خمینی در کتابخانۀ مدرسه انجام میشد. همین سال بود که من به سن بلوغ شرعی رسیدم با پدرم دربارۀ تقلید از یک آیتالله رایزنی کردم. او سید نصرالله مستبط (1288 – 1364خ) [آیتالله بزرگ و داماد آقای خویی، پدربزرگ مادری دوستم رضی فقیه موسوی گلپایگانی که پدرش فرزند آیتالله گلپایگانی بود] و سید علی سیستانی [اینک مرجع تقلید بزرگ شیعیان] را به عنوان مجتهد عادل معرفی کردند که از شاگردان آیتالله خویی بودند. من میدانستم رایزنی با این دو اندیشمند، منجر به تقلید من از آقای خویی خواهد شد، هرچند فرزندشان محمدتقی دوست بسیار صمیمی و همکلاسام تا ششم دبستان، یعنی همین سال سرنوشتساز بود. بهررو با پیگیریهای دیگر و از سویی دگر، دو رایزن دیگر به نام میرسید اسدالله مدنی دهخورقانی (1293 – 1360خ) [پس از انقلاب امام جمعه نورآباد ممسنی و تبریز شد و در نماز جمعه ترور شد] و شیخ حسین راستی کاشانی (1306 – 1396خ) را برگزیدم که از اطرافیان آقای خمینی بودند، پیشنهاد تقلید از ایشان را دادند.
جلسات شبانۀ ما تا سال 1354خ ادامه یافت. مباحث مذهبی از بررسی رسالۀ آقای خمینی تا کتاب ولایت فقیه ایشان، تحلیل سخنرانیها و اعلامیههای ایشان، مسائل اجتماعی، سیاسی و فرهنگی ایران، عراق، منطقۀ خاورمیانه و جهان اسلام، ردیابی، نقد و بررسی دیدگاههای برخی از احزاب و سازمانهای سیاسیمذهبی ایران، ملیمذهبیها، به ویژه بررسی کتابهای بازرگان، مطهری، شریعتی، پدر و پسر، مکارم شیرازی، هاشمینژاد و جزایشان بود. افزون برآن تشویق بنوشتن مقاله و اجرای سخنرانی در مراسم مذهبی، به ویژه جشنها و اعیاد بود. پای ثابت آن من و سید علی اشکوری [اینک آیتالله در قم هستند] بودیم. افراد متفرقه بسیار بودند، مانند حسین احمدی، حسن ستاری، شادروان قاسم اشکوری [حکومت عراق او را به همراه پدر و برادرانش اعدام کرد] و شادروان شیخ محمود رحمانی (الفت) و جزایشان که به جمع ما افزوده میشدند و پس از چند جلسه جدا میشدند، به جز نامبردگان آنهایی که یک تا جلسه شرکت داشتند و ما را رها ساختند، دلایل گوناگون داشتند. من گمان دارم بوی سیاستزدگی و پیشهسازی سیاست، سرلوحۀ برنامههای جلسه بود و خود استاد ما و شیوههای آموزشی همگی بار سیاسی به همراه داشتند و مهمتر تقسیمبندی بیوت آیات عظام بود که به جز وابستگان به بیت آقای خمینی، هیچ کدام از این آیات عظام، دلبستگی به سیاست نشان نمیدادند، چه برسد به ورود به آن و گاهی طرد و راندن از جلسات دیگر، به همراه داشت. ازاینرو، جلسات ما در این پنج سالی که من بود، بیش از بیست اتراقگاه پیدا کرد و از آن رانده شد. آخرین جایگاهی که من به خاطر دارم، مسجد بسیار کوچک در اندازۀ پنج متر در سه متر بود که دیوار به دیوار مدرسۀ سید [وسط] قرارداشت.
گاهی تأثیر این جلسات به گونهای بود من ناگزیر میشدم برای رساندن خودم برای شرکت در برخی از سخنرانیهای آقای خمینی با تظاهر به بیماری و آماده شدن برای رفتن به بهداری، از درمانگاه بگریزم و خود را به مسجد ترکها، برای شنیدن سخنرانی برسانم؛ البته پس از چندین بار مدرسه پی به ماجرا برد، من ناگزیر شدم که دیگر قید آمدن به مدرسه در آن روز را بزنم
دلایل دیگر، مانند: اجازۀ نداشتن اجازۀ حضور شب هنگام در بیرون خانه؛ داشتن شغل مغازه و دکه؛ ناتوانی از درست رسیدن به مدرسههای مدرسه؛ جنگ و دعوا پدران وابسته به هر بیت با یکدیگر [نه از دید سیاسی] و جزآن.
همکلاسیها و همسن و سالها، یکیدو سال بزرگتر و کوچکتر، گمان دارم به تحریک پدران [به جهت اختلاف سیاسی و بیوت رهبری دینی]؛ و شاید گاهی ادارهکنندگان مدرسۀ دولتی [سیاسی] برای به همزدن جلسات ما کوشش فراوان داشتند و چندین بار شیشههای این مسجد کوچک را نیز شکستند؛ البته پس از پیروزی انقلاب، همۀ آنان انقلابی شدند و هوادار آقای خمینی و به مناصب دولتی، قضایی و تجاری دست یافتند. گویا این نشستها تا زمان پیروزی انقلاب هم ادامه یافت.
جایگاه جلسات: رفتوبرگشتهای بیش از دهبار به مدرسۀ بروجردی [کتابخانه، حیاط، پشت بام، اتاق شیخ رحمت، اتاق نیکنام]، خانۀ علی اشکوری، حجرهها و مقبرههایی در صحن امام علی (ع)، مسجد ترکها، مسجد هندی.
شیخ حسینعلی نجفآبادی روحانی سیاسیکار بود و یکیدوبار به جهت رفتن به ماموریتهای پنهان شیخ محمدی نجفآبادی را جایگزین خود میکرد. او از مریدان مخلص و پُرانگیزۀ آیتالله شیخ حسینعلی منتظری (1301 – 1388خ) [مرجع تقلید شیعه، از رهبران انقلاب ایران در سال ۱۳۵۷، رییس مجلس خبرگان قانون اساسی و از ۱۳۶۴ تا ۱۳۶۸ قائممقام رهبری جمهوری اسلامی ایران بود] بود، پس از انقلاب به ایران آمد و به نمایندگی آقای منتظری در زندانها و رسیدگی به خانوادۀ زندانیان برگزیده شد. من او را پس از شش سال در آذرماه 1360 به طور اتفاقی که برای بازدید زندان اوین آمده بود، دیدم، بنده خدا یکه خورد و بسیار آزرده از دیدن یکی از شاگردان پُرکارش شد. او نتیجۀ پنج سال کار مداوم خود را پس از چندین سال در زندان میدید. او با من همدردی کرد و روحیه و امید برای آزادی داد. این آخرین باری بود که او را دیدم. با کنارگذاشتن آقای منتظری از قائممقامی رهبری او را نیز از دور سیاست بیرون راندند و دلآزرده گوشهنشین شد تا آن که در اوایل دهۀ هفتاد در تصادفی کشته شد.
سه دورۀ سنی در نجف بازی داشتیم: پیش دبستان؛ دبستان؛ دبیرستان.
بازیهای پیش از دبستان
بازیهای رایج درون خانهای با خواهر و برادران همسن و سال از: 1) یقلدوقل که بازی پرتاب پنج سنگ یکییکی و دوتادو تا و ... و گرفتن آن با یک دست؛ 2) اتلمتل که در آن پاها را دراز میکردند و سرودۀ اتل متل توتوله، گاو حسن جوره 3) ششخانه لیلی کردن در شش خانه ردیف شده که سومی و چهارمی آن در کنارهم قرارگرفته؛ 3) قایمباشک که در آن چشم بستن یک نفر و پنهان شدن دیگران بود؛ 4) عموزنجیرباف که در آن حلقهای از چند کودک و خواندن سرودۀ عموزنجیرباف؛ 4) خالهبازی که بیشتر دخترانه بود، ولی کودکان پسر زیر شش سال نیز در آن شرکت داشتند؛ 5) کلاغپَر؛ 6) سُکسُک کردن و جزآن.
بازیهای دبستان
بخشی از این بازیها در این دوره نیز انجام میگرفت و افزون برآن:
1
شاه و وزیر
2
الکدولک
3
هفتسنگ
4
گُل یا پوچ
5
وسطی
6
تیله بازی
7
پس چندتا؟ یک مرغ دارم روز دو تا تخم میگذارد، شمارۀ دو میگوید چرا دو تا، استاد پاسخ میدهد، پس چند تا ...
8
دویدن دنبال درشکه و نشستن بر روی میلهای چسبیده به دو فنر آن و سواری گرفتن رایگان از حرم تا میدان نزدیک خانۀ ما که در میان دیوار سور ساخته شده بود
9
خم شدن یک کودک و پرش دیگر از روی او به ترتیب خم شدن پرش کننده و ...
10
توپ بازی به شکل ابتدایی به نام فوتبال؛
11
دوچرخهسواری، گمان میکنم تعطیلات تابستانۀ پایان کلاس دوم؛ یا در دورۀ کلاس سوم بود برادرم جواد اقدام به آموزش دوچرخهسواری به من داد. مغازهای در انتهای جنوبی خیابان رسول (ع) میدانی در میان دیوار سور ساخته بودند که مرز جنوبی آن محلۀ جدیده بود که خانۀ ما میان خیابان یکم و دوم جُدیده قرار داشت و ...
بازیهای دبیرستان
بخشی از بازیهای دو دورۀ پیشین در این دوره نیز انجام میگرفت، ولی توجه من به بازیهای دیگر جلب شد و آن در دو بخش بود:
بخش بیرون از مدرسه:
1
شنا بود که برادرم کلاس سوم دبستان و در رودخانۀ فرات در شهر کوفه [پانزده کیلومتری نجف] به من آموزش داد. ما روزهای جمعه و سهشنبه بعد از ظهر در دو دو نقطۀ مختلف با فاصلۀ سهچهار کیلومتر شنا میکردیم. روزهای جمعه از بامداد تا پس از ظهر در کنار پُل کوفه کنار تنها بیمارستان بزرگ این شهر شنا میکردیم. بیشتر از روی پایۀ پُل [بلندی آن تا سطح آب بستگی به جریان آب از یک تا پنج متر میشد] و گاهی از روی پُل [بلندی آن بازهم بستگی به افزایش آب در بهار و تابستان تا سطح آب موجود رودخانه، از شش تا ده متر بود] در رودخانه شیرجه میزدیم؛ یا چند کیلومتری پیاده و در جهت مخالف جریان آب، منظور روبه شمال میرفتیم، سپس وارد آب میشدیم و جریان آب به پایگاه خودمان کنار پُل میرسیدیم. روزهای سهشنبه بعد از ظهر به نیّت زیارت مسجد سهله در شبهای چهارشنبه و خواندن نماز مغرب و عشا در آن به سهله میرفتیم [فاصلۀ آن تا نجف 12 کیلومتر و تا کوفه پنج کیلومتر و نا نزدیکترین نقطه به رودخانه دو کیلومتر بود]. این نقطه را «مکینة اعسم» میگفتند که موتور بزرگ آبی بود و در نزدیکی آن «ناعور» دولابی بود که چرخش استر؛ یا قاطری آب را با زنجیرهای از بیش از بیست دلو، آب را از رودخانه بالا میکشید و به نخلستانها و باغستانهای کشت سبزیجات میرساند. ما بیشتر دوسه ساعتی شنا میکردیم، سپس غروب به سوی مسجد سهله رهسپار میشدیم، ولی گاهی پس از زیارت برای بازگشت به نجف به سوی فرات رفته، پوشاک خود را درون کیسۀ پلاستیکی گذاشته به آب میزدیم، شناکنان در مسیر جریان آب به زیر پُل میرسیدم [پیرامون چهار کیلومتر]، سپس به شهر کوفه رفته و پس از زیارت مسلم و هانی، سوار ماشینهای معروف به «قچمه» ساخت انگلیس از دورۀ جنگ جهانی یکم و بازپرودۀ مکانیکهای نجفی به شهر خودمان بازمیگشتیم؛
2
فوتبال در کوچهپسکوچههای خاکی پیرامون خانه که بیشتر مواقع رخ میداد. از توپ ساخته شده از پارچهها کهنه تا توپ پلاستیکی
. گاهی به زمین خاکی و ناهموار فوتبال در محلۀ دوستان افغانی، هندی و پاکستانی خود در جنوب خیابان مدینه و بافاصلۀ یک کیلومتری خانۀ ما میرفتیم و گاهی با بچههای مدرسۀ خودمان با مدرسۀ عربها مسابقه میدادیم که همیشه دعوا، زدوخورد پیآمد نهاییاش بود و در بسیاری از مواقع پیروز هر دو میدان میبودیم.
3
3) پیادهروی به سوی کربلا، چه در تابستانها و تعطیلی مدارس که با هر مناسبتی تاریخی با آن سه ماه تابستان همراه میشد و چه به مناسبت اربعین امام حسین (ع) [در هر شرایط، حتا با تعطیل کردن کلاسها] که هر ساله ما، منظورم بیشتر ایرانیان ساکن نجف و گروهی اندک از اعراب نجف و پیرامون آن و پیرامون کربلا مقید به انجامش بودیم، بدون در نظر گرفتن شرایط جوی باد و باران؛ و یا گرمای سوزان دنبال میکردیم.
پیاده کربلا
همواره دو مسیر از نجف به کربلا برای پیادهروی بود:
- یکی مسیر جادۀ آسفالته که 72 کیلومتر میشد و به هنگام ایام اربعین در سه نقطۀ آن پذیرایی رایگان از ما صورت میگرفت. خان الربع؛ خان النصف و خان النخیلة بودند. اینها کاروانسراهای میانراهی مسیر نجف به کربلا بودهاند. مسیر آسفالته دود، گَرد و خاک را جزو سهمیۀ ما داشت، چون از میان بیابان شنزار، بی هیچ گونه دار و درختی، بیآب و علفی گذر میکرد و باید آب و خوراک دستکم تا خان النصف همرا میداشتیم، و گرنه ممکن بود در خان الربع؛ و یا خان النخلیة دسترسی دستکم به خوراک نداشته باشیم؛ البته در ایام اربعین بسیار بعید به نظر میآمد که دچار چنین مشکلی بشویم.
بهررو اگر به طور نیمهآماتور میرفتیم و صبح خیلی زود راه میافتادیم، یک شب را در خان الربع و یک شب در خان النصف و شب سوم در خان النخلیة و شب چهارم در کربلا میبودیم. گاهی با سرعت بسیار بالا و دو شب در راه، به کربلا میرسیدیم که من یک بار این کار را در دو شب و سه روز انجام دادم. آخرین سفرم از این راه، اربعین سال 1353خ به همراه برادر کوچکترم اسدالله و حسن ستاری بود که تا خان الربع؛ یا خان النصف را از جاده و بقیه را از کنار رودخانه به کربلا رفتیم.
از این مسیر تنها در ایام اربعین و آن نیز توسط ایرانیان، به ویژه روحانیون به ظاهر بسیار مؤمن و مقدس [باطن را ما نمیدانیم]، ایشان براین باور بودند که در این راه نباید به فکر هیچ تفریحی بود و باید ذوب در زیلرت امام باشیم و کسانی که دیر اقدام به درآمدن از نجف کردهاند و اعراب سادهدل پیرامون این منطقه بهره میبردند، چون میخواستند کوتاهترین راه و بیتفریحترین مسیر را برگزینند؛ و یا نیت ایشان تنها زیارت بود؛ البته نه آن که پیادهروندگان مسیر رودخانه مؤمن و مقدس نبودند؛ و یا روندگان از این راه خشکهمقدساند؛ بلکه من گمان دارم و در برخوردهایی به هنگام همسفر شدن با ایشان به چنین تقسیمبندی پی بردم و آنان را بدین گونه بازگو نمودم، بخشی از نمونههای این باور را در مسیر دوم بازگو خواهم کرد.
در زمان من تا آن جایی که توجه داشتم، هیچ دسته و گروهی در ایام اربعین، از سوی بیوت آیات عظام از این راه به سوی کربلا پیادهروی نداشت و در ضمن بایسته است، بگویم همیشه افرادی مقید به این پیادهروی ایام اربعین بودند که در گروههایی قرارمیگرفتند که پای ثابت این پیادهروی به شمار میآمدند. این گروهها هماره چه مستقیم و چه با وابستگی غیرمستقیم با پوشش مالی کامل، به یکی از بیوت آیات عظام [حکیم، شاهرودی، خویی، خمینی] و غیر ثابت بودند، منظور یک سال؛ یا یک تابستان میآمدند و مدتی کنار میکشیدند، چون این سفر بار مالی به همراه داشت و همانند این دوسه سال اخیر نیست که با پشتیبانی حاکمیت ایران و حشد الشعبی عراق، در هر دو مسیر، گُلهبهگُله مواد خوراکی و آشامیدنی به طور رایگان در دسترس پیادهرونده باشد و نیز نیاز به یک نیروی جوان رونده و با انگیزه و یک مدیریت خوب میبود [سه فاکتور: پول، نیرو و مدیریت].؛
- دیگری مسیری از کنار رودخانۀ فرعی از فرات و از سوی سهله؛ و یا کوفه راهی میشدیم و پیرامون به نود کیلومتر بود. ما مسیر را گاهی با سرعت در چهار شب و پنج روز و گاهی تا یک هفته در مسیر میگذراندیم. مسیر یک جادۀ باریک خاکی میان نخلستانها و باغستانهای پرورش برخی از درختان میوه و کاشت صیفیجات و سبزیجات، بیش از هفتاد کیلومتر و افزون برآن، بیست کیلومتر بخش آخر آن است که به شهر طویریج میرسد و باید در کنار آسفالت گام برداشت، پس ناگزیر بودیم، در شانۀ خاکی به راه خود ادامه بدهیم.
من در دورۀ دبستان و دورههایی از دبیرستان به همراه گروههای وابسته به بیوت آیات عظام شاهرودی، خویی و خمینی راهی این سفر شدهام که به جهت وفور مواد خوراکی سفرهای بسیار خوب و خوشی بودند. اندک عکسهایی نیز از آن روزگاران به همراه دارم. دو سفر با شادروان سید اسدالله مدنی داشتم که بسیار سختگیرانه عمل میکرد، افراد را از شنا کردن در آن رود گِلآلود بازمیداشت، جز برای غسل کردن، ولی افراد از این جز و استثنا بسیار بهره میبردند و تنی به آب میزدند، ولی در سفری با آقامصطفی بسیار آزادی عمل بود خودش کنار رود مینشست برای شیرجه زدن نمره میداد و به دنبالش جایزه برای برنده بود. یکیدوبار با بیت شاهرودی رفتم، خورد و خوراک نمرۀ بیست بود، آزادی عمل بسیار بالا.
دیپلم را در دبیرستان ایرانی شرافت بغداد گرفتم که در خیابان ابوطالب کوی وزیریه جنب دانشسرای عالی هنرهای زیبا (آکادمیة الفنون الجمیلة) و دانشکدۀ ادبیات وابسته به دانشگاه بغداد (کلیة الآداب جامعة بغداد) و نزدیک گورستان مسیحیان که سربازان انگلیسی و فرماندههانشان از جنگ جهانی یکم در این جا به خاک سپرده شدند. گور ژنرال مود بریتانیایی در این قراردارد که با ارتش خود در سال 1918 وارد بغداد شد.
خوابگاه
خوابگاه ما در بغداد، یک خانۀ بزرگ دو طبقه بود که یک خیابان و نزدیک صد متر با دبیرستان شرافت فاصله داشت.
جدایی از زادگاه
بازگشت به ایران
و پس از آمدن به ایران، در سال 1355خ به فراگیری دانش دندانپزشکی در دانشگاه تهران روی آوردم و با تعطیلی خردادماه 1359 تا مهر 1366 از تحصیل اخراج شدم و از همراهی با همکلاسیهایم بازماندم و پس از ورود دوباره به دانشکدۀ دندانپزشکی در این تاریخ [مهر 66] بهمن 68 همۀ واحدها پاس شد و خود را برای دفاع از پایاننامه آماده کردم، یکم خرداد 1369 به انجام رساندم. پس از پنج سال انجام خدمت سربازی و طرح و خارج از مرکز در گیلان و خوزستان، مردادماه 1374 به تهران بازگشتم.
من از سال 1355 تا 1369خ بر روی اعلام [نام شخصیتهای نویسنده، مترجم، کاتب، راوی، مروی، مُهدی، مُهدیالیه، مالک نسخه و هر نام] یادشده در بیست و نه جلد کتاب الذریعه الی تصانیف الشیعه پدربزرگم و زیر نظر شادروان دکتر علینقی منزوی کارکردم که در سال 1377 در سه جلد با نام فهرس اعلام الذریعه الی تصانیف الشیعه چاپ شد. همچنین به رونویسی فیشگونۀ چهار جلد کتاب طبقات اعلام الشیعه قرن نهم تا دوازدهم از خطی و آمادهسازی آن برای ویرایش سپس آمادهکردن نمایهها پرداختم.
من از سال 1378 به بررسی و مطالعۀ تاریخ پزشکی و دندانپزشکی پرداختم و تا کنون چهارده عنوان کتاب در 38 جلد را در این زمینه پژوهش و ترجمه و یا تصحیح و مقدمهنویسی کردم و به چاپ رسانیدم.